معنی معلق و آویزان
حل جدول
لغت نامه دهخدا
آویزان. (نف، ق) در حال آویختگی. || آویخته. معلق. آونگ. آون. دروا. آونگان. دلنگان.
- آویزان کردن، آویختن. تعلیق.
|| جنگ و گریز کنان. گریز و آویز کنان: غوریان دررمیدند و هزیمت شدند وآویزان میرفتند تا ده. (تاریخ بیهقی). || مشغول. دست بکار. آغازان. || دست بیقه:
باد سحری سپیده دم خیزانست
با میغ سیه بجنگ آویزانست.
منوچهری.
مترادف و متضاد زبان فارسی
فرهنگ عمید
فرهنگ معین
معلق، آویخته، در حال جنگ و گریز. [خوانش: (ص فا.)]
فرهنگ واژههای فارسی سره
آونگان، آویزان
فرهنگ فارسی هوشیار
آویخته شده، آویزان
فارسی به عربی
شقلبه، متهور، معلق
فرهنگ فارسی آزاد
مُعَلَّق، آویزان، آویخته و منصوب (مثل عکس بر دیوار)، بسته و قفل شده،
معادل ابجد
321